....
نياز
چشمانم سوئي ندارند. امواج خروشان مرا با خود مي برند. تا كنون اينچنين مستاصل نشده بودم. فرصتي براي تامل و تفكر نيست. فقط در حركت غير منظم تنم در لابلاي امواج رودخانه، آن حين كه چشمانم به آسمان نيلي مي افتد سوالي اميدوارانه تمام تنم را مي گيرد. آينه اي ندارم كه خودم را در آن ببينم. اما انگار وجود سراپا نيازم مي پرسد: آيا نجاتي هست؟
فرصتي براي جواب نيست . شايد هم جوابي نيست. چه دردناك است كه مرگ تو در مقابل چشمان اميدوارت رقم مي خورد و ناتواني تو آن را تائيد مي كند.
امواج مرا با خود مي برند. بيشتر از خيسي غرق شدن در آب نمناكي عرق ناتواني كه بر پيكره ام نشسته است را احساس مي كنم. ناگاه دري گشوده مي شود و تلنگري عرقم را مي خشكاند.
خدا! آري خدا!
طرفه مقاومت احمقانه اي را كه براي بقا مي كردم به اميد خدا رها مي كنم و خودم را با اشتياق به امواج دريا كه آشفته مي رقصند مي سپارم.
***
چشمانم را باز مي كنم. ساعتها خواب بوده ام. آه چقدر خسته ام. چنان خسته كه نجات پيدا كردنم يادم مي رود.
پاهايم در آبند و سر و سينه ام تكيه به سنگي داده اند. چشمانم را كه مي گشايم آفتاب كم فروغ غروب آنها را مي نوازد. و آنجا آن دورتر اسبي است كه پشت به من و رو به غروب ايستاده است.
|